شاه و وزیر

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: کردی

منبع یا راوی: گردآورنده: علی اشرف درویشیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۱۵ - ۴۲۰

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: وزیر

حکایت حسادت و بدجنسی وزیر به دارایی و همسر پادشاه و حیله و نیرنگ او. و عاقبتی شومی که انتظار وزیر را می کشد.

روزی بود، روزگاری بود، شهری بود، شهریاری بود، زنی داشت که در خوشگلی لنگه نداشت. هم پادشاه او را دوست داشت و هم او برای شاه دلش غش و ضعف می رفت. پادشاه هم وزیری داشت خیلی بد چشم و بدجنس، که گلویش پیش زن پادشاه گیر کرده بود. اما جرأت اینکه این راز را به کسی بروز بدهد نداشت. برای اینکه می دانست اگر به گوش شاه برسد شقه اش می کند و تیکه بزرگش گوشش است. اما شب و روز تو این فکر بود که هر طوری شده پادشاه را پس بزند و خودش جای او بنشیند و مراد دلی از وصال آن زن بگیرد. مدتی گذشت تا یکروز درویش دنیا دیده ای که خیلی چیزها بلد بود، وارد شهر شد. درویش هر روز وسط میدان شهر معرکه می گرفت و مردم را دور خودش جمع می کرد و کارهایی می کرد که مردم انگشت به دندان و حیران می ماندند. خبر به پادشاه بردند که بله یک درویش آمده و کارهای عجیب و غریبی می کند. پادشاه وزیر را خواست و گفت: «وزیر برو ببین این درویش کیست و چه کارهایی می کند و برای چه اینجا آمده؟» وزیر رفت و درویش را دید و آمد پهلوی پادشاه گفت: «درویش حقه بازی است. چند چشمه کار بلد است که ناندانی اش است و از این راه زندگی می کند.» پادشاه گفت: «برو به اینجا بیاورش تا من هم کارهایش را تماشا کنم.» وزیر رفت پیش درویش و آوردش پیش پادشاه. پادشاه کارهای درویش را دید، تعجب کرد اما خودش را نشکست و به درویش گفت: «اینها که چیزی نبود. من از این بهترهایش را هم دیده ام.»درویش به رگ غیرتش برخورد و گفت: «حالا که اینطور است بگو اتاق را خلوت کنند تا کارهایی بکنم که تا روز قیامت انگشت به دهن بمانی.»پادشاه و درویش تنها ماندند. درویش گفت: «ای پادشاه کار من این است که از جلد و پوست خودم بیرون می آیم و می روم تو پوست دیگران. حال بگو یک مرغ بیاورند.»پادشاه گفت؛ مرغ آوردند. درویش مرغ را خفه کرد، بعد از جلد خودش در آمد و رفت توی تن مرغ. پادشاه تعجب کرد و مرغ که مرده بود، زنده شد و بنای قدقد را گذاشت و درویش هم مثل مرده بدنش سرد شده و کنار اتاق افتاد و چند دقیقه گذشت تا دوباره درویش از جلد مرغ درآمد و رفت تو جلد خودش. باز مرغ مرده افتاد زمین و درویش زنده شد. پادشاه از کار درویش ماتش برد و گفت: «ایواله.» و بنا کرد به درویش اصرار کردن که هر چه بخواهی به تو می دهم، فن و راز این کار را به من یاد بده. درویش گفت: «یک خُم خسروی طلا می خواهم.» پادشاه هم یک خُم خسروی طلا به درویش داد. درویش گفت: «یک شرط هم دارد که این مطلب را نباید به کسی بگویی و بدون اجازه من هم نباید این فن را به دیگران یاد بدهی.»پادشاه گفت: «خیلی خوب.»درویش هم فن این کار را به پادشاه یاد داد و گفت: «وقتی هوا خوب تاریک شد، طوری که وزیر نفهمد، خُم خسروی را برایم بفرست.»پادشاه دیگر کارش را گذاشته بود زمین و هی می رفت تو جلد این و آن. بعد از مدتی وزیر با خبر شد و فهمید که این را درویش یادش داده. یک شب پنهانی به دنبال درویش فرستاد و گفت: «هر چه بخواهی بهت می دهم، کاری را که به پادشاه یاد دادی به من هم یاد بده.» درویش که عاشق دلخسته دختر وزیر بود و با این شکل و شمایل آمده بود که دختر را به چنگ بیاورد، گفت: «به یک شرط یادت می دهم که دخترت را به من بدهی.»وزیر اول جا خورد و بعد گفت: «خیلی خوب.» رفت پیش دخترش و جریان را به او گفت. دختر گفت: «پدر جان من هرگز چنین کاری نمی کنم و زن درویش نمی شوم، برای اینکه میان سر و همسر نمی توانم سرم را بلند کنم. تو به درویش بگو اگر دخترم را می خواهی همان طوری که رسم شهر ماست باید یک خُم خسروی طلا بیاوری و دختر را ببری.»وزیر درویش را صدا زد و گفت: «حاضرم دخترم را به تو بدهم، ولی دخترم راضی نمی شود و می گوید باید یک خُم خسروی طلا بیاوری.» درویش گفت: «قبول دارم.» از آن طرف وزیر پیش دخترش رفت و گفت: «تو خودت را راضی نشان بده. وقتی که خُم خسروی را آورد و فن را به من یاد داد، کلاهی سرش می گذاریم.» درویش تمام کارهایی را که وزیر گفته بود انجام داد، اما همین که خواست دختر را بگیرد و ببرد، وزیر گفت: «اینطور که نمی شود. من وزیر پادشاهم و در بین مردم انگشت نما هستم. باید تهیه ببینم و اهل ولایت را خبر کنم و باید یک چله صبر کنی تا بساط عروسی را راه بیندازم.» وزیر هی بهانه گرفت تا بالاخره درویش را از خانه بیرون کرد. درویش از غصه دختر سر به بیابان گذاشت و رفت. وزیر بدجنس که درویش بی نوا را گول زده بود و فن را یاد گرفته بود، رفت پیش پادشاه و گفت: «ای پادشاه کاری را که تو بلدى من هم بلدم. اما خوب نیست که تو همیشه این کار را می کنی. پادشاه سبک می شود اما برای اینکه یادت نرود هر وقت که تنها هستی این کار را می کنیم.»پادشاه گفت: «راست می گویی.» چند روز از این صحبت گذشته بود که وزیر به پادشاه گفت: «برویم شکار اما کسی را همراه نبریم. اگر خواستیم تو جلد حیوان یا مرغی برویم کسی نبیند.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» دوتایی راه افتادند رفتند. کم رفتند، زیاد رفتند. دو سه فرسخی راه رفته بودند که در بین راه چشمشان به آهویی افتاد. وزیر تاخت و آهو را با تیر زد و کشت. وزیر به پادشاه گفت: «حالا وقتش است که بروی تو جلد آهو.» پادشاه از اسب پیاده شد و رفت تو جلد آهو. وزیر هم فوراً رفت تو جلد پادشاه و به تاخت رفت و به یک آبادی رسید. مردم به هوای پادشاه جلویش صف بستند. وزیر که حالا پادشاه شده بود، رو کرد به مردم و گفت: «من با وزیر به شکار آمده بودیم یکدفعه وزیر دل درد گرفت و مرد. حالا سه چهار نفر از شما بیاید و کمک کنید و جسدش را به شهر ببرید و تحویل زن و بچه اش بدهید.» مردم کمک کردند و نعش وزیر را بردند به زن و بچه اش دادند. وزیر که تو جلد پادشاه رفته بود، یکراست آمد بطرف قصر. همهمه افتاد توی قصر که شاه آمده. همه درباریان و بادمجان دور قاب چین ها رفتند جلو و تعظیم کردند و دم عمارت قصر رکابش را گرفتند و از اسب پیاده اش کردند. حال بشنو از پادشاه که وقتی رفت تو جسم آهو و وزیر رفت تو جسم او فهمید که وزیر بهش حقه زده ترسید که مبادا با تیر بزندش و یکباره خودش را از دست او خلاص کند. لذا پا به فرار گذاشت و از صحرایی به صحرایی می رفت تا رسید به جنگلی. یک طوطی مرده افتاده بود پای درختی. خوشحال شد از جلد آهو بیرون آمد رفت تو جلد طوطی و پر زد و رفت روی درختی نشست و قاطی طوطی ها شد. تا اینکه یک روز توی جنگل با طوطی ها بازی می کرد و از درخت ها بالا و پایین می رفتند که از پشت درخت ها یک شکارچی را دید که مشغول دام پهن کردن است. به طوطی های دیگر خبر داد که فرار کنند. همه طوطی ها فرار کردند اما خودش آمد روی زمین نشست و مثل اینکه خبری از دام ندارد، گل چین گل چین رفت تا افتاد روی دام شکارچی. شکارچی خوشحال شد و طوطی را گرفت. طوطی نگاه کرد دید این شکارچی به نظرش آشنا می آید. خوب ذهنش را زیر و رو کرد و دید بله، همان درویشی است که تو جلد رفتن را یادش داده بود. اما به روی خودش نیاورد و همین قدر گفت: «اگر می خواهی من برایت فایده داشته باشم مرا به فلان شهر ببر و به پادشاه آنجا بفروش.» شکارچی دید اسم شهری را می برد که دختر وزیر آنجاست و پادشاه آنجا هم آشناست. این حرف طوطی برق امیدی در دلش انداخت و گفت: «راست می گوید. آنجا می روم و طوطی را می فروشم. اگر شد چُغلی وزیر را هم به پادشاه می کنم.» طوطی را برداشت و آورد به شهر و رفت پیش پادشاه. پادشاه که همان وزیر بدجنس باشد، از طوطی خوشش آمد و آن را خرید. شکارچی از پادشاه خوشش نیامد و به شک شد که این نباید آن پادشاه باشد و حال و اخلاقش مثل وزیر است. به روی خودش نیاورد و طوطی را داد و صد اشرفی گرفت و رفت. پادشاه هم فوراً غلامش را صدا کرد و طوطی را برای زنش فرستاد تا وسیله سرگرمیش باشد. طوطی تا زنش را دید خیلی خوشحال شد، اما دید که زنش خیلی لاغر شده و بی دل و دماغ است. طوطی گفت: «خانم چرا تو فکری؟ چرا اینقدر لاغری؟» زن گفت: «بی بی طوطی دست روی دلم نگذار. من دردی دارم که نمی توانم به کسی بگویم.» طوطی گفت: «به من بگو.» زن گفت: «از دست تو کاری ساخته نیست.» طوطی گفت: «بگو شاید ساخته باشد.»از این اصرار و از آن انکار. بالاخره زن گفت: «بی بی طوطی من زن پادشاه بودم و خیلی دوستش داشتم و دلم پهلویش بود. تا یک روز که شاه با وزیرش به شکار رفته بود خبر آوردند که وزیر دل درد گرفته و مرده. بعد پادشاه آمد. من دیدم حال و بوی شاه در او نیست، فهمیدم سری در کار است. از آن روز تا حالا که یک ماه می شود شب و روز آرام ندارم و تو فکرم. این مرد هم هر کاری کرده که مرا با خودش اخت و مهربان کند نتوانسته. من هم هیچ آرزویی ندارم جز اینکه از اینجا خلاص شوم.» طوطی گفت: «خانم بیا مرا بو کن ببین بوی شوهرت را می دهم؟» زن آمد جلو و طوطی را بویید. ماتش برد و گفت: «ای وای بوی خود پادشاه است.» طوطی گفت: «من خود پادشاهم.» و حکایت خودش را از اول تا آخر برای زنش گفت. زن گفت: «حالا تکلیف چیست؟» طوطی گفت: «امشب که آمد پیش تو، اول در قفس را باز کن، بعد یک خرده تو رویش بخند و روی خوش نشان بده. بعد از تو می پرسد چه می خواهی؟ بگو می خواهم مثل همیشه تمام سر و سرّت پهلوی من باشد. اما تو بعد از آنکه از شکار برگشتی با من آنطوری که بودی نیستی. آنوقت می گوید نه هستم. تو بگو اگر راست می گویی فنی را که از درویش یاد گرفتی به من هم یاد بده. وقتی راضی شد، بقیه اش با من.»زن پادشاه همین کار را کرد. وقتی وزیر راضی شد فن را به او یاد بدهد، زن رفت و یک سگ سیاه آورد و کشت. وزیر از تو جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ. پادشاه هم فوراً از تو جلد طوطی درآمد و رفت تو جلد خودش و گفت: «ای وزیر بدجنس به من نارو زدی، حال سزایت این است که تا عمر داری سگ سیاه بمانی.» زن خوشحال شد و پادشاه فرستاد دنبال درویش. وقتی که درویش آمد، حکایت را به درویش گفت. درویش هم خاطر خواهی خودش را با دختر وزیر نقل کرد. پادشاه درویش را وزیر خودش کرد و دختر وزیر اولی را هم برایش گرفت. وزیر بدجنس را هم که سگ شده بود، دم در طویله بست و هر روز تکه استخوانی جلویش می انداختند و سال های سال با زنش به خوشی زندگی کرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد